فانوسـ نامه
دوشنبه 91 اردیبهشت 18 :: 10:37 عصر :: نویسنده : شهاب افشار میکشد مرا این تراکت های شهدا : پسری که عزم رفتن به جبهه را کرده و مادرش با بغض به بدرقه اش آمده از همه چیز که دل میکند و میرود دوباره دلش هوای یک بغل مادر میکند برمیگردد .. مادر را ... میرود .. بر میگردد .. میرود ... و میرود ... یا مادری که با قاب عکس پسر شهیدش به استقبال شهدایی که جدیدا پیدا شده اند می آید ... و از عروسی نگرفته ی با شکوه پسرش میگوید .. کبابت میکند ... برای لحظاتی حال و هوایت فرق میکند اما چه فایده ؟ چه فایده وقتی برای خریدن ما یحتاجت به بازار میروی ، هر روز قیمت ها بالا و پائین میشود ؟ و من نمیتوانم با خیال آسوده سیر بخورم ؟ یا فلان قدر اجاره ها بالاتر رفته و من نمیتوانم خانه ای در شان خودم را مهیا کنم؟ این شان را از کجا پیدا کرده ام بماند اما مگر سرخی خون تو برای رفاه دنیای من ریخته نشد برای اینکه من و خانواده ام هر روز بهتر از دیروز باشیم؟ راحت تر بخوریم و بخوابیم وقتی که این به ظاهر آسایش را ندارم دیگر کسی را نمیشناسم نه امام را نه شهید را و نه مادر چشم انتظارت را ... شهدا شرمنده نیستیم موضوع مطلب : آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 54
کل بازدیدها: 97094
|
|